سکوت و فریاد

سکوت و فریاد

دو روی یک سکه اند

هردو نشانه اعتراض

اعتراض به تکرار و تنوع روزگار

روزگار بی رحم

و من تنها دلخوشیم به اوست

او که می بیند

او که حامی من است

او که هدایت کننده ام در مسیر زندگی است

و ....................................

دلم مال تو

دلم را می خواهی

حیف که مال من نیست

در اختیار همه است جز تو

تو که باید باشی نیستی

ولی آنها که نباید باشند هستند

چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چون که خودم را فروختم

به بهایی کم

خیلی ارزان

به سراب دنیا

راست می گویید در واقع هیچ

دلم مال تو

بیا از غاصبین دلم پس بگیر

بیا ای خدای من

آسمان پاییزی

نگاه کن ابرها در راهند

هنوز آسمان آبی است

اما تیرگی بالای سرمان نشان بارش باران و سفیدی برف است

مهر هنوز آسمان را آبی نگاه می دارد

آبان با بارش باران دلمان از اشک طبیعت خیس می کند

و آذر خود را برای سپیدی موی کوچه و خیابان آماده می سازد

وای چه آرایشی

این پیرزن دنیا خود را به هفت قلم آرایش می آراید تا دلمان را به خود جلب نماید

اما من نه فریبش را نمی خورم

چون می دانم هرگاه به سراغم آمد

فتنه ای در پیش رو دارم

امتحانی سخت

و آزمونی بزرگ

ای خالق هستی مرا دریاب

من در مرداب وجودم و گرداب طبیعت در حال غرق شدن هستم

مرا لحظه ای تنها مگذار

و

سکوت مرگبار

مدتی است سکوت را انتخاب کرده ام

سکوت مرگبار

وبلاگم مرده است

چون قلمم حال نوشتن ندارد

بهانه امتحان دانشگاه

بهانه نقاشی های سفارش داده شده

دیگر نیست

اما قلم که بمیرد

وبلاگ هم می میرد

امروز بهار ، تبسمش را دیدم

در فصل تابستان

چه جالب

قلمم تراوش کرد

و سکوت مرگبار را شکست

ای امیرمومنان دستم بگیر

شاه مردان ای تو خورشید جهان

ای امام و مقتدا ای پیشوای مومنان

عشق تو دل را کشاند سوی آن رب جلیل

تو ز کعبه هستی و قبله نمای جانمان

 

راز پرواز

آسمان را دوست دارم

چون جای پرواز است

پرواز با بال طبیعی یا مصنوعی

فرقی نمی کند

پرواز پرواز است

پرواز یعنی مبارزه با جاذبه زمین

و این زیباترین عرصه زندگی است

پرواز در آسمان جهان دیگر هم زیباست

با این تفاوت که باید با جاذبه دنیا مبارزه کنی 

 

راه نرفته

خسته ام از راه نرفته

از بیحالی و بیکاری

از غرزدن های خودم

از نق زدن های اطرافیان

از اینکه زمان به اراده من متوقف نمی شود

از اینکه خواب را دوست دارم

از اینکه می خواهم همه چیز را فراموش کنم

از اینکه لذت را در خوش گذرانی می دانم

از اینکه بیهودگی را دوست دارم

وای خسته ام

از راه نرفته . . .

فاطمه راز هستی

راز آفرینش را می دانستم که اوست

اما راز هستی را تازه دانستم

فاطمه ام ابیها

نگاه دارنده کرسی ولایت

دارای صحیفه احکام امامت

و اوست که بواسطه اش ما زنده ایم

و انسان اجازه دارد زندگی کند

این ادعا نیست

این یک حقیقت ژرفی است که با درنگی در آن می توان تاریخ بشریت را مشاهده کرد

ظلم به زهرا ستمی بر پیامبر بود که تاریخ فرزندان آدم را تغییر داد

زیرا جانشین رسول را در خانه زندانی کرد

و آنگاه بذر جنایت در کربلا در سینه مدعیان اسلام کاشته شد

وای چه تلخ است روزگار انسان

و اکنون همان جنایت در بحرین در حال وقوع است

راز هستی همچنان مخفی است

تا روزی که به زیارت او نائل آییم

آن روز نزدیک است

خدا را شکر

شکر خدا که شکل آدما هستم

یه کمی هم شباهت به ...

جرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

برای اینکه خودم رو به نفهمی می زنم

باورم به گوشمه نه چشمم

ولی واقعا خدا را شکر

جامعه خوبی داریم

گوشمون را از باوری پر کرده که اگر چشممون را باز کنیم همونو می بینیم

خب اگه چشممون را باز کنیم خیلی چیزا رو می بینیم

اونوقت می تونیم آدم واقعی بشیم

بصورت حقیقی نه مجازی

اگه بشیم

باید از ته دل بگیم

خدا را شکر

بهار

بهار ای فصل شکوفایی

ای غنچه های بازشده نشانه زیبای وجودت

ای ترانه ای که بلبلان به آواز خوش می خوانند

ای عطری که بستان خلقت را می نماید

ای طبیعت سبز که دل را در خود فرو می بری

ای آیت خدا که انسان را از خواب بیدار می کنی

دلم را به تو می سپارم تا بهاریم کنی

خنده

می خندم نمی دانم چرا

خنده تلخ یا شیرین

مگر فرقی هم می کند

روزگار تلخ خنده شیرین را هم تلخ می کند

البته باید تلاش کرد تا تلخی را به شیرینی تبدیل کرد

از خنده شروع کنیم

برای امتحان هم که شده روزگار را فراموش کنیم

حداقل تلخیش را

آنگاه از عمق دل بخندیم

باید تلقین کرد

و بعد هم تمرین

 

گریه

گریستن حق من است

و تنهایی جایی برای گریستن

زمانی که احساس می کنم همه رفته اند

و من تنها در صحرای وجودم

آه این تنهایی و گریستن

برای من شیرین و زیباست

من در صحرای تنهایی

با اشک هایم بارانی راه می اندازم

اگرچه سیل نیست

اما رود

نه جویباری است

که با آن می توان

درختان روییده در صحرا

را آبیاری کرد

سلام بر عشق

عشق را برایم تعریف کنید

من از عشق  رهایی می فهمم

رهایی از زندان دنیا

از چارچوب تنگ خود و خودی ها

عشق انسان را به جهانی می برد که دیگر بدن نقشی ندارد

تنها جان است که حضور دارد و دیگر هیچ

عاشق و معشوق هردو از قالب تن بدر آمده اند

زیبایی در روح آنان جلوه نمایی می کند

چه می درخشد چهره زیبایشان

و عشق نامشان را جاودانه می سازد

و سلام بر عشق

درکم کنید

حرف دلم را می زنم

اما چه فایده؟

کدام گوش شنوا؟

کدام فکر همسو؟

کدام دل عاشق؟

کدام ذهن خلاق؟

کدام باور مستقل؟

کدام احساس دوست داشتن؟

کدام حس ؟؟؟؟؟

بگذارم و بگذرم

شاید در گذر زمانی

شریکی پیدا کنم

در ناامیدی بسی امید است . . .

فرصت

زمان می گذرد

و من در این صحرا

غریب هستم

چه کنم

فرصت برایم نیست

باید از صحرا عبور کنم

از خودم

از صحرا

نمی توانم

از خود گذشتن

کاری سخت است

برای من نشدنی

کمکم کنید

باید از صحرا عبور کنم

آن هم به تنهایی

 

برای تو

برای تو می نویسم آقا

نامه نه رنجی به رنگ خون

خونابه می نویسم آقا

از دوری و فراق

از آتش هوس

از وسوسه

از انحراف

از هرچه دور می کند مرا

اما چه فایده

من در حصار تنگ هوس گیر کرده ام

یک دوست

یک معجزه

شاید نجات

اما چه فایده

آن دوست

هرگز مرا به یک نگاه ساده نیز

دعوت نمی کند

اعجاز هم که مرا انتظار نیست

اما که روزنه ای دیده می شود

در روز چشم گشودن آن رسول پاک

شاید که عیدی من

همان توبه ام شود

شاید نجات

از آن باتلاق

دوستم بیا که دست مرا گیر از قفس

بیرون شوم و نجاتی  ...

بازنده

اگه بازنده بشین چه حسی پیدا می کنین؟

من تجربشو دارم

من زندگیمو یه بار باختم

ولی الان حس بدی ندارم

راستشو بخواین با یه نفر مشورت کردم

با کسی که حس کردم دردمو می فهمه

حرف دلمو صریح زدم و اونم شنید

او بازنده شدن منو رد کرد

او گفت میشه تهدیدو به فرصت تبدیل کرد

میشه از میکرب ، ضدشو ساخت

میشه آدما رو واکسیناسیون کرد

من حالا احساس می کنم آدم دیگه ای شدم

خیلی خوشحالم

بخلاف روزهای قبل

شاید هم دعای یه دوست ناشناس پیش امام هشتم مشکلمو حل کرد

نمی دونم

بهرحال خدارا شکر

از م ر هم تشکر

راز آشکار

خیلی وقتها که دلم می گیرد

تنهایی امانم را می برد

راز نهانم را آشکار می کنم

شاید فریادرسی

دلسوزی

مهربانی

به دادم برسد

اما اما اما

دریغ از یک جواب خشک و خالی

به راز آشکار

به درد اظهار شده

بگذار بسوزم

خاکستر شوم

شاید باد

خاکسترم را از صحرا بگیرد

و به دریای عشق بریزد

شاید ...

تنهایی

تنها و غریبم

یکه و تنهایم

در این سرزمین وحشت

در این دنیای تاریک

در این میدان نامردی ها و نامهربانی ها

فقط با خودم خلوت می کنم

و در این خلوت

او را نمی بینم

و اگر او را می دیدم

این خلوت ، کشنده ام نبود

چه باید کرد؟

خسته و درمانده

وامانده و جامانده

دستم بسوی دوستی دراز

تا دستگیریم کند

اما هیهات

که دوستانی دیگر دارد

و بی نیاز از دوستی با من

خدا خدا خدا

ترا صدا می زنم

که هرچه دوست هم داشته باشی

بازهم جوابم را می دهی

دستم را بگیر

و مرا از باتلاق خویشتن رهایی بخش

آمین یا رب العالمین

لبریز از شوق انتظار

می آید او

با لبخندی از مهر

با شمشیری از قهر

با نگاهی از عشق

با دستی از عدل

او می آید

اما کی

او می آید

و ما

در ناکجاآباد به انتظار ایستاده ایم

لبریز از شوق انتظار

اما خالی از شناخت قرارمان

قرارمان ، کعبه ، آه یادمان رفته است

عجله کنید شاید او سر قرار آمده باشد

و ما هنوز در ناکجاآباد ...